خیال می کردم باران ، شیشه های غبار گرفته را پاک می کند تا چشم خانه دیگر بار، روشن شود به دیدن ناز پرورده گل های نمناک باغچه ... که ضیافت بارانی اهالی باغچه، مرهمی می شود بر زخم کهنه پنجره ی منتظری که سال هاست بوی دستان آشنایی را حس نکرده اند. که همه کودکی ام، از لای بوته های کوتاه پامچال و بنفشه سر بر می آورد و از کنار نرده های حیاط، آهسته به خلوت شبانه های تابستان سرک می کشد. چه خوش باور بودم که گمان می کردم آبی آسمان، باز هم بهانه ای می شود برای رخ نمائی ماه معصوم ام که در حسرت شنیدن صدای جیرجیرک ها، هزار و یک شب بی ستاره را که به اشارت هیچ سر انگشت روشنی به سپیده نمی رسید، آرام و بی صدا نفس کشید. دستهای ات را آن طور زیر چانه نزن و آن قدر عمیق به من نگاه نکن. باور کن که همه سهم من، بی برگی کوچه سار شد و بی رنگی بارانی که هرگز نمی بارد. و گاه، پچ پچه برگی که بغض سکوت را می شکند، شاید که دل دل کردن های این ماه مردد تمام شود از تو چه پنهان من که هیچ، بمانم، اما، حتی یک برگ نو رسته یاس و نسترن هم باور ندارد که زمین بار دیگربهشت می شود و زمان اردیبهشت می شود..
******************************
روزی پدری به پسرش می خواست درس زندگی بده.پسر و بالای بلندی بردو خودش پایین
ایستاد.بعد به پسر گفت: بپر...بپر...من می گیرمت!..بپر...پسر از ارتفاع می ترسید،اصلا" از پریدن می ترسید..اما از طرفی میدونست که پدرش هم عاشقشه!...بپر..پسرم بپر....و......پسرپرید.....اما آغوشی نبود که اونو بگیره....پسر خورد زمین، گریه کنان پرسید:چرا؟پدرش گفت : یادت باشه تو زندگی برای اینکه ضربه های سخت نخوری به کسی اعتماد نکن!...حتی کسایی که مطمئنی دوستت دارن!آره، میشه عاشق شد (رفت بالای بلندی) اما همیشه میشه پرید؟؟؟و سخت ترین لحظه واسه اون پسر وقتیه که دوباره بخواد بپره!!! ترس اینکه آیا کسی که گفته اون پایین هست تا بگیرتش، و می گیرتش یا دوباره می خوره زمین!؟