ایمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارنده چندین مدال المپیک بود به خدا اعتقادی نداشت.
او چیز هایی را که درباره خداوندمی شنید مسخره می کرد.
شبی مرد جوان به استخر سرپوشیده اموزشگاهش رفت.چراغ خاموش بودولی ماه
روشن بود و همین برای شنا کافی بود.
مرد جوان به بالاترین نقطه تخته شنا رفت و دستا نش را باز کرد تا درون استخر
شیرجه برود.
ناگهان سایه بدنش را همچون صلیبی روی دیوار مشاهده کرد. احساس عجیبی تمام
وجودش را گرفت . از پله ها پایین امد وبه سمت کلید برق رفت و چراغ را روشن
کرد.
اب استخر برای تعمیر خالی بود
******************************
خدایا!
جسم من دشتی است ...
که بذر نیکی در ان می کارم
وبا نام تو ان را ابیاری می کنم
تا گل عطر اگین حضورت در قلبم بروید.
خدایا!
چون ماهیان که از عمق ووسعت دریا بی خبرند
عظمت عشق تو را نمی شناسم
فقط میدانم...
که معبود این دل خسته هستی
واگر دیده از من برگیری
خواهم مرد.