با آن سوراخهای باقی مانده از میخها چه میکنی؟
پسربچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر بار که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی روز اول، پسربچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخهای کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است...موضوع رابه پدرش گفت و پدر نیز پیشنهاد داد هر روز که می تواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی ازمیخها را از دیوار بیرون آورد.روزها گذشت و پسربچه بالاخره توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است.پدر دست پسربچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت:پسرم تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخهای دیوار نگاه کن. دیوار هرگز مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت، حرفهایی می زنی، آن حرفها هم چنین آثاری به جای می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری. اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ندارد،آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است. زخمی که از سخنان تو در دل دیگران ایجاد می شود باقی میماند و مثل این سوراخهایی است که میخ بر دیوار ایجاد کرده و هیچ وقت از بین نمی رود
*****************************************************
چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه ی دیگر گفتند که دیگر چاره ای نیست، شما به زودی خواهید مرد.دو قورباغه، این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشانکوشیدند که از گودال بیرون بپرند. اما قورباغه های دیگر، دائماً به آنها می گفتندکه دست از تلاش بردارید، چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودیخواهید مرد.بالاخره یکی از دو قورباغه، تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد ودست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.اماقورباغه ی دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیهقورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار، اما او با توان بیشتری تلاشکرد و بالاخره از گودال خارج شد.وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند: “مگر تو حرفهای ما را نشنیدی؟”معلوم شد که قورباغه ناشنواست.در واقع، او در تمام مدت فکر می کرده که دیگران او را تشویق می کنند
****************************************************
واما این داستان درباره یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود .اوپس ازسالها آماده سازی ماجراجویی خود را شروع کرد ولی از آن جا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست . تصمیم گرفت تنها از کوه بالا برود .شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیج چیز را نمی دید.همه چیزسیاه بود.اصلا دید نداشت وابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود .همان طور که از کوه بالا می رفت . چند قدم مانده به قله کوه . پایش لیز خورد ودرحالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را درمقابل چشمانش می دید .واحساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله قوه جاذبه اورا در خود می گرفت.همچنان سقوط می کرد و در آن لحظات ترس عظیم همه رویدادهای خوب وبد زندگی به یادش آمد.اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است.ناگهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد . بدنش میان آسمان وزمین معلق بود و فقط طناب اورا نگه داشته بود.ودر این لحظه سکون برایش چاره ای نماند جز آن که فریاد بکشد :
(خدایا کمکم کن)
ناگهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد:
(از من چه می خواهی ؟)
: ای خدا نجاتم بده !
: واقعا باور داری که من می توانم تو را نجات بدهم؟
: البته که باور دارم .
: اگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن ....
:یک لحظه سکوت...ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
بدنش از یک طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود ...
واو فقط یک متر از زمین فاصله داشت.
وشما ؟ چه قدر به طناب تان وابسته اید ؟آیا حاضرید آن را رها کنید ؟در مورد خداوند هر گز یک چیز را فراموش نکنید .هر گز نباید بگویید که او شما را فراموش کرده .یا تنها گذاشته است .هرگز فکر نکنید که او مراقب شما نیست به یاد داشته باشید که او همواره شما را با دست راست خود نگه داشته است