سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشی که بدان عمل نمی شود، مانند گنجی است که از آن خرج نمی شود . صاحبش در گردآوریش خود را به رنج می اندازد و به بهره اش نمی رسد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

بالهایت کو؟......نیایش 2 - آیه های زمینی نازل نشده

جستجو در وبلاگ:
Powerd by: Parsiblog ® team.
بالهایت کو؟......نیایش 2(پنج شنبه 85 مهر 20 ساعت 2:31 صبح )

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه ی من آشیانه بسازی.پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدم ها را خوب می دانم . اما گاهی پرنده ها و انسان ها را اشتباه می گیرم.انسان خندید و به نظرش این بزرگ ترین اشتباه ممکن بود
.پرنده گفت : راستی ، چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟انسان منظور پرنده را نفهمید ، اما باز هم خندید.پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور ، یک اوج دوست داشتنی.پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را هم می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است ، اما اگر تمرین نکند فراموشش می شود .پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا این که چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد.آن وقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : یادت می آید تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی.راستی عزیزم ، بال هایت را کجا گذاشتی ؟انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آن گاه سر در آغوش خدا گذاشت و گریست !!!!!

 

 ******************************

..در دیر وقتِ ساکتِ شب هم نوا با نجوای راز گونه ی کاج ها و چنار هایی که بیم زده از وهمِ پچ پچه ی شب سر در گوشِ هم دارند، جائی خیلی بالاتر از سایه روشن محو افق، در بی وزنی دلهره باری که امکان سقوط در ژرفای گنگ و تیره ی بی انتهایی را هر لحظه نوید می دهد، بی صدا نشسته ام و تن به باد مغرب سپرده ام، شاید که از هجوم بی امان انگاره های وهم آلود این روز های خاکستری ام اندکی رهایی یابم. به گمان ام آن دور تَرَک، زیر همان گنبد فیروزه ای که در خیال ام بوی گلاب و چای و گلیم و فقر را زنده می کند، همان رندِ غایب از نظرِ بی توجه به اشتیاقِ فصل آغاز، همان بی اعتنا به دلشوره های سر گشته ای چون من، که دزدانه و با چشم های تنگ شده روشنائی یقین را در سیاهی تردید می کاود، بر لطافت رویا وار ناز بالش های اغواگر جایگاه باریتعالی اش، سر خوش آرمیده است و کمند گیسوئی چون قرص ماه را با روایت های رمز آلود آن کهنه کتابِ سال ها مانده در پستوی نمناک اش، به بند طلسم افسون خود می کشد. شور آواز غزل خوانی مست، پچ پچه شاخه های سر ریز درختانی که سر بر شانه های یکدیگر نهاده اند را به سکوتی محض بدل می سازد و مرا دوباره به رخوت سرد آن خلوت بلند، که خیلی بالاتر از هر سایه ی مبهم دریچه ای نزدیک یا هر روشنی ی آشکار پنجره ای دور است، باز می گرداند. از دور دست ها، در گرگ و میش صبح دیگری از فصل در راه مانده، زمزمه شادمانه مردمانی که چشم انتظار سخاوت آفتاب اند، به گوش می رسد. دل ام می خواهد، پا برهنه و بی هراس از سرمای غلیظ و سنگین اضطرابی که آرام و خزنده در عمق پیمانه ی کم حجم جان خسته ام ته نشین می شود، در حد فاصل تاریک درون ام و روشنای آفتاب، تا لحظه معنی واژه غریب سپیده راه بروم...


 

» مهتاب
»» نظرات دیگران ( نظر)

اوقات شرعی

بازدیدهای امروز: 26 بازدید
بازدیدهای دیروز: 38 بازدید
مجموع بازدیدها: 22471 بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

بالهایت کو؟......نیایش 2 - آیه های زمینی نازل نشده
مهتاب
پیش تر ها، آیه های خود را شتابان و نابخردانه به سودای پرواز فروختم.. .... زان پس پریشان و ناباورانه در حسرت رویای پرواز لبخند را به گدایی نشستم .. اکنون من مانده ام و آیات نازل نشده ام ... این چنین شد که پیغمبری سرشکسته شدم
» فهرست موضوعی یادداشت ها «
زمزمه های تنهایی های یک زمینی[19] .
» آرشیو یادداشت ها «
آیه های نازل نشده
شاید از سر دیوانگی
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «