******************************
..در دیر وقتِ ساکتِ شب هم نوا با نجوای راز گونه ی کاج ها و چنار هایی که بیم زده از وهمِ پچ پچه ی شب سر در گوشِ هم دارند، جائی خیلی بالاتر از سایه روشن محو افق، در بی وزنی دلهره باری که امکان سقوط در ژرفای گنگ و تیره ی بی انتهایی را هر لحظه نوید می دهد، بی صدا نشسته ام و تن به باد مغرب سپرده ام، شاید که از هجوم بی امان انگاره های وهم آلود این روز های خاکستری ام اندکی رهایی یابم. به گمان ام آن دور تَرَک، زیر همان گنبد فیروزه ای که در خیال ام بوی گلاب و چای و گلیم و فقر را زنده می کند، همان رندِ غایب از نظرِ بی توجه به اشتیاقِ فصل آغاز، همان بی اعتنا به دلشوره های سر گشته ای چون من، که دزدانه و با چشم های تنگ شده روشنائی یقین را در سیاهی تردید می کاود، بر لطافت رویا وار ناز بالش های اغواگر جایگاه باریتعالی اش، سر خوش آرمیده است و کمند گیسوئی چون قرص ماه را با روایت های رمز آلود آن کهنه کتابِ سال ها مانده در پستوی نمناک اش، به بند طلسم افسون خود می کشد. شور آواز غزل خوانی مست، پچ پچه شاخه های سر ریز درختانی که سر بر شانه های یکدیگر نهاده اند را به سکوتی محض بدل می سازد و مرا دوباره به رخوت سرد آن خلوت بلند، که خیلی بالاتر از هر سایه ی مبهم دریچه ای نزدیک یا هر روشنی ی آشکار پنجره ای دور است، باز می گرداند. از دور دست ها، در گرگ و میش صبح دیگری از فصل در راه مانده، زمزمه شادمانه مردمانی که چشم انتظار سخاوت آفتاب اند، به گوش می رسد. دل ام می خواهد، پا برهنه و بی هراس از سرمای غلیظ و سنگین اضطرابی که آرام و خزنده در عمق پیمانه ی کم حجم جان خسته ام ته نشین می شود، در حد فاصل تاریک درون ام و روشنای آفتاب، تا لحظه معنی واژه غریب سپیده راه بروم...